اونقدر این مدت دروغ شنیدم
ادما عوض شدن اطرافم
اونقدر از اتفاقا مچاله شدم که حالم داره ازین جماعت و سروته همشون بهم میخوره
واقعا حالم گرفته از دست همه
حس میکنم باید برم یه جای دور خیلی خیلی دور انقدر دور که هیچ بشر دوپای بی مغزی نبینم
تو چرا اینجوری هستی؟!
خدا شاهده یه بار دیگه این سوال مسخره بی سروته خنده دار کثافت رو ازم بپرسن جوری خودمو می کشم که بیشتر از خودکشی dead * پشماتون بریزه و همون قدر حمام خون !همون قدر وحشی!
همینم که هست !هیچ مشکلی هم ندارم!
*dead وکالیست گروه بلک متالmayhem و morbidکه در سال۱۹۹۱ رگ(از مچ) هر دوتا دستشو زد گلوشو بریدو و در اخرم با شاتگان به پیشونی ش شلیک کرد
+باید اضافه کنم قبل از خودکشی جوری طرفو میکشم از فیلمse7enبدتر!
اینکه چندساعت پیش بارون اومد، یعنی دنیا هنوز قشنگه؛ یعنی هنوز زوده واسه جا زدن؛ یعنی حتی فکر بیخیال شدن و مچاله شدن توی حدفاصل کمد و تخت، هم مغزمو مورمور میکنه. یعنی بزن بریم که امروز تقسیمیاخته رو ببندیم و خب تستای میتوزو نمیتونی بزنی؟ عب نداره. تا منو داری غم نداری:))تا وقتی میشه رفت کنار پنجره و بوی خاک نمخورده رو فهمید، چرا باید واسه یهسری چیزای بیسروته ناراحت موند؟
روابط بیسروته زنان مطلقه.
در شرایط کنونی، یکی از بدترین مشکلات جامعه ما مربوط به زنهای مطلقه است. زنهایی که به هر علت یک زندگی زناشویی ناموفق را پشت سر گذاشتهاند و در یک اجتماع آشفته به دنبال مناسبترین شریک عاطفی برای خود هستند. اما آیا پیدا کردن این شریک عاطفی امکانپذیر است؟
ادامه مطلب
بیا بخندیم غم دار، با نون اضافه و پنیر زیاد تا بر غم حاکم غلبه کنه...بیا بخندیم، (خنده های پوشش داده شده)خوشحالی های کوچک با احساسی آکنده از، اگه الان نخندم دیگه گیرم نمیاد...بیا ما هم احساس خوشبختی کنیم (خودِ خودِ خودمان) به دور از تعلقات ژنی، به دور از حماقت های بی سروتهبیا منطقی احمق باشیم...بیا احمقانه بخندیم و دست بزنیم و هورااا گویان به نگاه های مرد های جوان سرانه ی ماهانه بدهیم، و احساس خوشبختی کنیم (خوشبختی های دیزاین شده)
بیا بخندیم، ب
امشب ازاون شباست که بی خوابی به سرم،زده اما
حال هیچیو هم ندارم...یه وقتایی به شدت دلم میگیره که حتی
به بهترین دوستم هم نمیتونم بگم...
خیلی وقته که شدیدا دل نازک شدم و زود توچشام اشک جمع میشه
اماا به روی خودم پیش کسی نمیارم و سعی میکنم خودمو
شاد نشون بدم و موفق هم میشم..
دلم یه اتفاق خوب میخواد،یه چیز جدید و حال خوب کن...
خسته شدم واقعا ازاین همه سست بودن،حرص چیزای مسخره رو خوردن
یا بی اراده بودن..دلم میخواد یه آدم مفید باشم،کار انجام بدم
بیکار نبا
گفته بودم که ترس بین احساساتی که میشناسم از همشون کشنده تره . از شنبه قراره برم پانسیون تو خونه نمیتونم درس بخونم خودشون بمونن و خونشون از بس نگران بودم براشون ولی الان میگم به من چه اصلا ...دوروزه قفسه سینم درد میکنه گوشمم همینطور تو گوگل سرچ کردم به چیزای جالبی نرسیدم حس میکنم انگشتم کج شده و میترسم ، وقتهایی که خونمون تو سکوته رو دوست دارم کاش میتونستم مغزمم ساکت کنم جدیدا متوجه شدم شستن دستام بهم ارامش میده ولی به نظرم بهتره یه جایگزین د
باید افکارم را از نو بنویسم...
اعتقاداتم را...
علایقم را...
تمام چیزها و فکرهای مشمئز کننده ام را...
باید لیستی نو از دوستان و عزیزانم بنویسم...
باید مثل تابلو کلاس لیست خوب و بد درست کنم...
باید ، بایدهایی باشد...
این حجم از قیل و قال کلمات توی سرم طوفانی شده است مخرب، نمیدانم از کجا به کجا میچرخد، فقط اینقدر میدانم که ثبات را از من گرفته است...
زبانم سکوت،اما ذهنم درگیر این رژه طولانی کلمات است...
این نوشتن بی سروته کمی آرامم میکند ...
باید افکارم را از نو بنویسم...
اعتقاداتم را...
علایقم را...
تمام چیزها و فکرهای مشمئز کننده ام را...
باید لیستی نو از دوستان و عزیزانم بنویسم...
باید مثل تابلو کلاس لیست خوب و بد درست کنم...
باید ، بایدهایی باشد...
این حجم از قیل و قال کلمات توی سرم طوفانی شده است مخرب نمیدانم از کجا به کجا میچرخد فقط اینقدر میدانم که ثبات را از من گرفته است...
زبانم سکوت،اما ذهنم درگیر این رژه طولانی کلمات است...
این نوشتن بی سروته کمی آرامم میکند ...
ج
در این نوع خاموش کننده تعداد زیادی از عیوب دستگاهای سودا اسید برطرف گردیده است .
بیشترین ظرفیت آن دو گالنی و مشخصات فنی آن عینة مشابه خاموش کننده سودا اسید می باشد.
حداقل مدت تخلیه آن ۶۰ ثانیه است .
در شرایط عادی و شارژ کامل آن ۹۵٪ ( درصد ) خاموش کننده باید تخلیه گردد.
برای تامین فشار مورد نیاز در این خاموش کننده از گاز CO2 تحت فشار که در یک سیلندر کوچک ذخیره شده و در داخل بدنه قرار می گیرد استفاده می شود.
مقدار گاز این کارتریجها ( حدودأ ۵۷-۵۵ گرم ) گ
گوشی ساده دویست تومنه
یه سیمکارت هم ۱۸۰ تومنه
زورم اومد گرونه آخه :/
دعا می کنید برام؟ کمر دردم واقعا مزخرفه
این تهوع بی سروته گاه گاهی هم نمی دونم چیه شایدم چون گاباپنتین خواب آور رو خوردم و باید بخولبم و مسلما این وقت روز خوابم نمیبره حالم بده
خدا نکنه کمرم تیر بکشه دو خم میشم عین پیرزن پیرمردها! عین مادر بزرگ ۸۰ ساله ام
تیر می کشه و فلجم می کنه
آه خدا
تو گروه تلگرامی خواهران خواهرم از این گفت که یه دوستش مهریه تعیین نکرده و عوضش حق
«اینهمه اختلاس، اینهمه
فساد! آقا همه سروته یه کرباسن، وگرنه چرا رهبری کاری نمیکنه؟»، «برجام! برجام رو
هم خود رهبر تأیید نکرده! فکر میکنی بدون اجازه رهبری تو این مملکت میشه کاری
کرد؟»، «کارخونهها همه دارن تعطیل می شن! اینهمه بیکار، اینهمه گرونی! بعد رهبر
هیچ کاری نمیکنه!». شاید شما هم از این دست حرفها کم نشنیده باشید، در تاکسی، در
صف نانوایی، آرایشگاه و هر جایی که بشود از دغدغهها و توقعات گفت. اما راستی چرا؟
چرا باید رهبری ب
از دیشب یکسره باران میبارد، هوا سرد و مه آلود است و بوی باران و هیزم سوخته میدهد. همان بویی که خیلی دوست دارم. صبح که از خانه بیرون میرفتم قطرههای ریز باران آرام روی صورتم مینشست. حالم هنوز خوش نیست. سرم به شدت درد میکند. تا الان سه تا مسکن قوی خوردهام که افاقه نکرده. سردردم عصبی است. همیشه با یک مسکن ساده خوب میشد اما اینبار نمیدانم چکار کنم. هفتهی بعد را مرخصی گرفتهام که بروم سفر. برای فردا بلیط گرفتهام. کنار خانواده بودن
فیلم Groundhog Day یا روز موشخرما، داستان یه خبرنگاره که برای تهیهی یه گزارش به یه شهر دورافتاده میره که از همون اول ازش بیزاره.
سروته کار رو هم میآره و فرداش میخواد برگرده به شهرش که متوجه میشه صبح، دوباره توی دیروز بیدار شده. روز بعد و روز بعدش و روزهای دِگر هم! گیر افتاده توی روز اول. هر روز همون اتفاقها. همون گزارش. همون حرفها. اول فکر میکنه شوخیه. بعد شوکه میشه. بعد وحشت میکنه. بعد سوگواری میکنه. حتی خودش رو میکشه. اما هربار دوبار
این خونه، نسبت به خونه قبلی، شکرخدا هفت هشت تا سروگردن بالاتره.
از جمله این ویژگی ها، باغچه ی کوچیک و گلخونه ایِ حیاط پشتیه. دوسه تا درختچه ی کوچولو هم داخلش کاشتن. تو این یکی دوهفته ای که اومدیم، انقدر کار داشتم که فرصت نکردم درست و حسابی سر بزنم بهش. یکی دو روزه که کشفش کردم، سروته مونو بزنی حیاط پشتی پیدامون میکنی:)
خیلی دنج و دوست داشتنی و باصفاست، گرچه خیلی کوچیک و جمع و جوره :)
قصد کردم اگه خدا بخاد بذرِ سبزی بگیرم و خودمون رو در مصرفِ س
"جنگاور آگاه است که چون از گفت و شنود با خود باز ایستد جهان دگرگون خواهد شد، و باید برای آن تکان مهیب آماده باشد.
جهان چنین و چنان یا فلان و بهمان است، فقط از این رو که این ما هستیم که به خود می گوییم آنچنان است که هست.
اما اگر از به خود گفتن این نکته باز ایستیم که جهان چنین و چنان است، جهان هم از چنین و چنان بودن باز می ماند. گمان نکنم که تو اکنون برای چنین تکان پر مهابتی آماده باشی؛ پس، باید آهسته آهسته جهان را واگردانی."
کتاب حقیقتی دیگر
گذشتن ا
چند روزه میخوام در مورد اولین بوسهام بنویسم. مهدی جون اگه اینجایی و اینو میخونی باید ناامیدت کنم. اولین کسی که منو با تمام احساسش بوسید مدیر دبیرستانم بود.
تابستون دوم به سوم دبیرستان بود با فرزانه رفته بودیم شکایت کنیم که چرا از مهشاد و نیکتا جدامون کردن (بله اون موقع هنوز دوست بودیم) پس از دقایق طاقت فرسای صحبتهای بیسروته مشاور مدرسه راضی شدیم که بیخیال شده و عطا را به لقا ببخشیم و به خانه برویم. اینجا بود که مدیر مهربونمون (که مقتد
این مشکلات جسمی ای که برام پیش اومده که دلیل موجهی برای خوب شدنشون ندارم
این سرفه های اگزوداتیو بالای سه هفته که حتی اگه هق هق گریه کنم یا هه هه بخوام بخندم هم رسوبات خودشونو نشون میدن
این کمری که شب گذشته (پریشب) با کلی سرکج کردن و ادای دیگرانو تحمل کردن به صبح رسوندم و یهو مسئول شبمون که یه پسره ی مجرد دهه شصتی خودشیرین بود جلو رئیس گفت اینا که اداشونه (و منم برگشتم و گفتم ایشالا از همین اداها سرشون بیاد)
این سردرد قوز بالا قوز که تا کولر ر
زیاد فیلم می بینم؛سینمایی و سریال. این باید نگرانم کند.دوماه از وقتی که واقعا کتابی خوانده ام می گذرد و تا همین دیشب، درگیر محاکمه ی مرسو بودم. دست آخر سه صفحه را باقی گذاشتم و کتاب را به صاحبش برگرداندم.دلم نمیخواست خودم را مجبور به تمام کردن کاری کرده باشم.حتی اگر آن از بهترین ها باشد. که مسلما نبود؛ چطور میتوانستم اعدام مرسو را تماشا کنم؟و بعد از همه ی اینها، باید عذاب وجدان داشته باشم. فلش های پر خالی برگردانده می شوند و زمان به رویت تف می
امروز صدمین روز از بازکردن وبلاگم گذشته! الان که دارم به اون صد روز فکر میکنم اصلا گذر زمان رو حس نمیکنم. فقط مشکلات و درد هایی که این مدت کشیدم جلوی چشمام ردیف میشن.
من چه نقشه ها که برای وبلاگم نداشتم. چه حرف هایی که میخواستم بزنم. اسم وبلاگمم ناگفته های یک دختر موفرفری هست. میخواستم ناگفته هامو اینجا بزنم. ولی گاهی اوقات یه مشکلاتی پیش میان، یه اتفاقاتی رخ میدن که مسیر زندگیت رو صد و هشتاد درجه تغییر میدن! زمانی که وبلاگم رو باز کرده بودم ه
روز ها میتوانند هر طور که میخواهند از پی هم بگزرند مهم نیست که در آن روز کار مفیدی انجام دادی یا نه فقظ میگزند چرا در این دنیایی که لحظات اینقدر زود میگزرند بیشتر تلاش نمیکنیم همگی همانند لب هایی هستیم که فقط حرف میزنیم وقت عمل که بشود با بهانه های مختلف مثلا امروز کار داشتم ویا امروز حوصله نداشتم کار را به عقب میندازیم آنقدر عقب که وقتی به خودمان میاییم میبینیم کاغذ های باطله ای شدیم که نه دیگر ارزش خوانده شدن داریم ونه ارزش استفاده کردن ک
مدتها بود هرگاه دنبال رمان میگشتم به اسم «بامداد خمار» برمیخوردم اما وقتی برچسب «رمان عامهپسند» را میدیدم از خواندن آن پشیمان میشدم، تا اینکه بالاخره شرایط بگونهای شد که آن را خواندم.
مبنای داستان این است که در ازدواج دو طرف باید همکفو باشند. این یکی از مهمترین معیارهای ازدواج است که هم بسیاری از روانشناسها و مشاوران بر آن تاکید دارند و هم در روایات دینی توصیه شده است. کاری که بامداد خمار انجام میدهد اینست که این توصیه ساد
راستش من فیلم قانون مورفی را دوست داشتم. نه به خاطر کارگردان و بازیگرانش. نه. من آدم بازیگردوستی نیستم. نه به خاطر فیلمنامهاش که اتفاقاً بیسروته بود و نه حتی به خاطر اینکه فیلم طنز بود.
شاید اگر بگویم به دلایل کاملاً شخصی از فیلم خوشم آمد پر بیراه نگفتهام. من قانون مورفی را دوست داشتم، به این خاطر که رامبد جوان برایم یک قصهی خیالی از مکانها و اشیای آشنا تعریف کرد. مکانها و اشیایی که برایم دوستداشتنیاند؛ ولی زنگار واقعیت و تکرا
بسمالله...
سلام!
+
پیشنویس:
با یکی دیگر از نوشتههای بیسروته طرفاید! اگر حوصلهشان را ندارید، حرف مهمی نزدهام؛ میتوانید صفحه را ببندید.
+
چند سال میگذرد از دوران دانشآموزی؟
راستش را بخواهید چند سالِ اول دقیق یادم بود و به ثانیه نکشیده، جواب این سئوال را میدادم.
حالا روزگار به جایی رسیده که باید در ذهنم بگویم:"یه سال که بعد کنکور،حدود چهار سال هم لیسانس میشه تقریباً پنج سال."
این روزها آخرین امتحانات دوران کارشناسی را می
توی مینیبوسی که ما رو میبرد تا دم ورودی نشسته بودم و خواستم پردۀ جلوی شیشه رو کنار بزنم که یه لحظه از فکر اینکه چه دستهایی بهش خورده و ممکنه چقدر کثیف باشه چندشم شد. به ثانیه نکشید که فکر کردم اگه با لمس اون پارچه تمام احساسات و افکاری که اون آدمها وقت لمسش داشتن، از حافظۀ پارچه به من منتقل میشد، چی میشد؟ پارچه رو دست گرفتم و چند لحظهای چشمم رو بستم تا شاید این اتفاق بیفته؛ مثل تمام وقتهایی که خیال میکنم ممکنه یه اتفاقی بیفته و د
توی مینیبوسی که ما رو میبرد تا دم ورودی نشسته بودم و خواستم پردۀ جلوی شیشه رو کنار بزنم که یه لحظه از فکر اینکه چه دستهایی بهش خورده و ممکنه چقدر کثیف باشه چندشم شد. به ثانیه نکشید که فکر کردم اگه با لمس اون پارچه تمام احساسات و افکاری که اون آدمها وقت لمسش داشتن، از حافظۀ پارچه به من منتقل میشد، چی میشد؟ پارچه رو دست گرفتم و چند لحظهای چشمم رو بستم تا شاید این اتفاق بیفته؛ مثل تمام وقتهایی که خیال میکنم ممکنه یه اتفاقی بیفته و د
اول دبیرستان یکی از دخترهای کلاس برای ما سه نفری که ته کلاس مینشستیم روز ولنتاین سه تا شمع قلبی قرمز در یک ظرف شیشهای آورد، شاید برای اینکه فکر میکرد ما چهارتا رفیقی، اکیپی چیزی هستیم. یا شاید هم با خودش فکر کرده بود بگذار برای این هم ببرم. به هر حال همسایه است، زشته! اما من هیچ حسی نداشتم.
طولانی، بیسروته و از ته دل
تولد امسالم، دو بار ملت سعی کردند سوپرایزم کنند. کادو و کیک و بادکنک و نقشه غافلگیری و فلان و بیسار... اما هر دو بار نقشهشا
کافیه من یه ذره خوشحال باشم بعدش یه اتفاقی میفته که… امسال چهار تولد داشتم که آخریش برای دیروز و توسط دوستام بود. :)
مرسی بابت تمام دعاها و انرژیهای مثبتتون. :) مامانم حالش خوبه و مشکل خاصی نداره. دو مراقب هم بالای سرش گذاشتیم. :)
دیشب تا خود صبح از استرس نخوابیدم. وقتی هم مامانم اینا برگشتهبودن براشون صبحانه درست کردم و بعدش هم ناهار! البته بهتره بگم چندتا ناهار. بعدش هم اون همه ظرف کثیف رو شستم. اومدم بخوابم که گوشی مامانم زنگ خورد. طبق معمو
باران نمنم میآمد و من زیر طاق یکی از خانههای همسایه منتظر ماشینی که بابا گرفته بود، ایستاده بودم. حسابی دیرم شده بود و حس کردم به برنامۀ سورپرایزی که چیده بودیم نمیرسم، و وقتی سوار ماشین شدم و نیم ساعت تمام ته کوچۀ خودمان وسط ترافیک خشک شدیم، دیگر از نرسیدنم مطمئن شدم و پیام دادم که بعدا خودم را میرسانم. مدتی بعد، توی مترو نشسته بودم و تلاش میکردم جملاتی که در کتاب مبحث سوم مقررات ملی ساختمان نوشته را بخوانم و بفهمم، اما نمیتوانس
[آخرین باری که به واسطه ی خواندن، نوشته بودم ؛ بعد از سه دیدار بود.همین جا هم نوشته بودم.از فرط شیفتگی. و حالا سومین بار است که این کار را میکنم. و شاید به اعتبار ِ از بین رفتن آن دوی دیگر در سانحه ی پاک کردن اتاق ، بشود گفت این اولین است.و خب فرقی هم نمیکند.من هیچگاه در قید و بند اعداد نبودم!]
در برابر خواندن کتاب های کسی که ایام کوتاهی استادمان بود و بعد هم ارتباطم با او به جهان آرا تقلیل پیدا کرد مقاومت زیادی داشتم.
انگار کسی در ناخوداگاهم می
مسئله تمام مدّت جلوی دماغم بود. نمیتونستم ببینمش، به دلایلی که نمیدونم.
من تو تعیین حد و مرزها مشکل دارم. تو تخمین میزان انرژیای که باید گذاشت یا احساساتی که باید صرف کرد. و تو این قضیه تمام ابعاد زندگیم محسوسه. معمولاً وقتی کسی که دوستش دارم حال بدی داره، اینقدر غصّه میخورم که حالم از اون بدتر میشه. من لزوماً تو شادی آدمها سهیم نمیشم. تو غمشون چرا.
بچّه که بودم همیشه خرید زهرمارم میشد. ناراحت بودم اون روز. چون بستهها رو می
سلام این پست خیلی سروته نداره و صرفا دردودله.
من یه مشکلی دارم.هر چند وقت یکبار بیدلیل یا بادلیل دچار افسردگی میشم.خودم این اسمو روش نمیزارم.من بهش میگم در خود فرو رفتن.روزخوش تو پست جدیدش یه حرف قشنگ زد.نوشته بود من بعد هر بار افسردگی آدم بهتری شدم نه بع از هر سختی.
داشتم به اجتماعی بودن فکر میکردم.مثلا یکی از بچههای طبقه سه دانشکده شدن.میدونی من همیشه ترس از اجتماع آدما داشتم.مسخرهس که بگم یکی از دلایل خیلی جاها نرفتنم همین بوده اگرم تن
رفتیم به دیدن تئاتر چهارمین شنبه. بلیتش را من نخریده بودم. قدیر مهمان کرده بود. چرندتر از این حرفها بود که بگویم مفت باشد کوفت باشد.
بیسروته بود. تنها چیزی که داشت اجرای موسیقی زنده بود. هرلحظه که موسیقی کنار گذاشته میشد تا بازیگرها حرف بزنند و بهاصطلاح داستان پیش برود احساس خفگی و بیتابی میکردم. هیچچیزی وجود نداشت که دنبالش باشم. هیچ نخ داستانی جذابی برایم نداشت. اصلاً نخی پیدا نمیکردم که بخواهد جذاب باشد یا نباشد برایم. فقط مو
سرباز جلدی از پلههای مینیبوس پرید بالا. نفرات قبلی مشغول جاگیر شدن روی صندلیها بودند. به سمت راستش نگاه کرد. دید صندلی جلو هنوز خالی است. با یک جست از روی در موتور که بین راننده و آن صندلی قرار گرفته بود پرید و روی صندلی نشست. راننده خوشسلیقه بود. کل قسمت در موتور را فرش کرده بود. یک نفر راحت میتوانست آنجا چهارزانو بنشیند حتی. صندلیها پر شدند. راننده شیتیل دادزن خط را از پنجره داد و گفت یک جای خالی دیگر هم دارم. دادزن خط فریاد کشید: ته
پروژه تولید سیمان
پروژه تولید سیمان
مقدمه سیمان: با توجه به تحولات قرن اخیر که در کلیه علوم و فنون منجمله در صنعت ساختمان سازی ایجاد گردیده با توجه به رشد روزافزون جمعیت و احتیاج به گسترش شهرها، کارشناسان متوجه شدند که اگر شهرها به طرو افقی گسترش یابد رسانیدن سرویس های شهری مانند آب و برق ، تلفن، گاز و همچنین پست و آسفالت و غیره به شهروندان با مشکل مواجه خواهد گردید بدین لحاظ تشخیص دادند که شهرها باید به طور عمودی گسترش یابد در نتیجه ساختما
یادداشت زهره پورفرج مسئول واحد سیاسی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تبریز عضو دفتر تحکیم وحدت پیرامون اعلام عدم کاندیداتوری علی لاریجانی در انتخابات مجلس
جهان را به ما سخت کردی، بعید استخداوند ما برتو آسان بگیرد
تازگی ها شنیدیم که آقای علی لاریجانی فرمودهاند: سه دوره چهارساله وکیل مردم قم بودم و برای من افتخاری بود که بتوانم به این مردم خدمت کنم اما در این دوره از انتخابات مجلس برنامه ای برای حضور ندارم.
این را در حالی گفتهاند که کمت
«اَلْخَبِیثاتُ
لِلْخَبِیثِینَ وَ اَلْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثاتِ وَ اَلطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ
وَ اَلطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ ...» [سوره نور،آیه 26]
زنان پلید برای
مردان پلید و مردان پلید برای زنان پلیدند، و زنان پاک برای مردان پاک و مردان پاک
برای زنان پاک اند،....
ناریان مر ناریان را جاذب اند نوریان مر نوریان را طالب اند (مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم)
این اصل بدیهی را باید بدانیم که در نظام آفرینش هر پدیده
خوب، خوب دیگر را
یادداشت زهره پورفرج مسئول واحد سیاسی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تبریز عضو دفتر تحکیم وحدت پیرامون اعلام عدم کاندیداتوری علی لاریجانی در انتخابات مجلس
جهان را به ما سخت کردی، بعید استخداوند ما برتو آسان بگیرد
تازگی ها شنیدیم که آقای علی لاریجانی فرمودهاند: سه دوره چهارساله وکیل مردم قم بودم و برای من افتخاری بود که بتوانم به این مردم خدمت کنم اما در این دوره از انتخابات مجلس برنامه ای برای حضور ندارم.
این را در حالی گفتهاند که کمت
سلام
با خودم قرار گذاشته بودم که امشب بنویسم ولی الان که لپتاپ رو باز شده جلوی خودم دیدم هیچ نظری نداشتم که چی بنویسم تا اینکه طلوع خونین فریدون فروغی پلی شد!
دیشب حالم خوب نبود.خیلی بد در حد تابع دلتا بی سروته بودم.صبح که پا شدم(بیخیال دانشگاه رفتن شده بودم)کتابی که امیرحسین با امضای گلشنی برای من و چندتا از بچه ها آورده بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بعدش جنایت و مکافات رو ادامه دادم و هی بین این دوتا کتاب سویچ کردم.تصمیم گرفتم درمورد ک
حرف شنوی کودکان احتمالاً یکی از آرزوهای هر پدر و مادری است. شاید وقت آن رسیده که اجبار و عصبانیت را کنار بگذارید و با کمی خلاقیت و سرگرمی فرزندتان را حرفگوشکن بار بیاورید. پنج بازی که در ادامه به شما آموزش میدهیم، کمکتان میکند فرزندتان در عین سرگرم شدن، مهارت حرفشنوی را نیز یاد بگیرد.
چرا گوش نمیدهد؟ممکن است شما هم مادری باشید که تصمیم دارد فرزندش را به مهدکودک ببرد؛ ولی این سؤال ذهنش را درگیر کرده: چطور کودکم به حرفهای مربی مهد گ
لوله مانیسمان
تجهیز صنعت بورس خرید و فروش لوله درزدار و بدون درز (لوله مانیسمان ) از 1/2 اینچ الی 120 اینچ فروش انواع لوله های مانیسمان رومانی,اکراین,روس, چین,اهواز در رده های 40 , 80 , 160 مورد استفاده در صنایع نفت،گازوپتروشیمی …….
لوله مانسیمان چیست ؟
در قرن 19 میلادی برای اولین بار یک دانشمند آلمانی به نام مانیسمان لوله ای بدون درز ساخت. او فکرش را نمیکرد که محصول تولیدی او در مدت زمانی کم در همه دنیا فراگیر شود و مصرف کنندگان زیادی در دنیا
توی یکی از وبلاگا دیدم و ایدهشو دوست داشتم، گفتم برای سرگرمی هم که شده انجامش بدم :}
این یه نامه از سارای 21 ساله ست. که البته عددِ سنش توی ذهنش از 18 بالاتر نمیره. میدونم که اگه برگردم و بخوام اینا رو بهت بگم، هیچکدومشونو باور نمیکنی چون تو استادِ نگران بودن و استرس داشتنی حتی اگه همه بهت بگن آروم باش. چون من میشناسمت. چون تو، منی.
الان شونزده سالهای و توی روزای اول سالِ سومِ تجربی. مژدهای که میتونم بهت بدم اینه که، امسال آخرین سالت توی او
شاید اولین وبلاگی که خواند وبلاگ عمویش بود که درباره اخبار روستایشان مینوشت. بعد کمکم با وبلاگهایی آشنا شد که در هر یادداشت کلی مطلب آموختنی و نقد و بررسی و پیشنهاد بود. در هر کدامشان نگاهی نو به موضوعات بود. وبلاگهایی که ماهیانه بیش از دو سه نوشته منتشر نمیکردند. اما همان یادداشتهای کم تعداد ولی پرمحتوا کافی بود که او را تشویق به خواندن یک کتاب، دیدن یک فیلم یا شنیدن یک موسیقی یا دقیق شدن در یک نقاشی و یا حتی توجه به یک فرهنگ نادرست
کرولای ایرانی
تاکسی آقا نعیم کرولا بود. اصلاً همهی ماشینها توی افغانستان کرولا بودند. کرولاهای 1600 و 1800 همهی ادوار تاریخ را میشد توی افغانستان دید. از مدلهای 1980 تا 2018. به خاطر کممصرف بودن و جانسختیشان محبوب دل این کشور کوهستانی بود کرولا.. تاکسی آقا نعیم یک مدل 1995 ش بود. نرم و راحت مثل تمام ماشینهای ژاپنی. پلوسش خراب بود و تمام روز سر دور زدنها تقتق صدا میداد. ولی با همان تاکسی ما را توی تمام شهر چرخاند.
پیرمرد باصفایی بود.
نه از
کودکی هیچکاکباز و کوبریکدوست و اسپیلبرگشناس بودهام، نه در نوجوانی از اصطلاحات
ماسکه و لانگشات و کلوزآپ سر درمیآوردهام، نه مادرم تهیهکننده و پدرم کارگردان
بوده است، و نه جلوی تلویزیون زاده و در سینما پرورده شدهام. در کل، چندان اهل فیلم
و سینما نبودهام و نیستم؛ اما دیگر آنقدرها درک و هوشم هست که خام هیاهوی
تبلیغات نشوم و بتوانم شاهین را از کلاغ تشخیص بدهم. در فیلمهای امسال جشنوارهی
فیلم فجر، بیمنطقیِ روایتها
در مورد ورزش های هیجانی رودرواسی را کنار بگذارید و به راحتی نه بگویید. درواقع جان خود را به خطر نیندازید.
عاشقان هیجان این روزها در بین جوانان کم نیستند. چه بسا افراد میانسالی را نیز دیده باشید که هنوز هم دنبال این نوع تفریحاتند. از سویی بعضی افراد هم در بین این معتادان به آدرنالین هستند که از این تفریحات برای یک یا دوبار در گردشگری شان استقبال میکنند. یکی از جذاب ترین آنها که جای خود را هم حسابی بین همه قشر ها باز کرده تفریح زیپ لاین است. با
حال تنهایی رفتن را نداشتم. ساعت 4 بود که حامد زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خانه. میخواستم از خانه بزنم بیرون. ولی حالش را نداشتم. از آن عصر پنجشنبهها بود که لش کرده بودم و نیاز داشتم یکی به اندازهی 30 سانت من را جابهجا کند تا به زندگی برگردم. تلفن حامد همان 30 سانت جابهجایی بود. حامد گفت دارم میروم برنامه را. بیا برویم. گفتم باشه.
هفته پیش بهم گفته بود. راستش برایم خود سخنرانی جذابیتی نداشت. من از شنیدن در مورد سفر و فواید سفر اشباع شدهام. و
چیزی که قرار است بنویسم ممکن است عاشقانه نباشد شاید مانند داستان زندگی معمولی آدمهایی باشد که روزی ه
زاران نفر مانند آنها را دیده ایم ،از کنار آنها گذر کرده ایم وحتی پیش خودمان فکر نکردیم که زندگی هر کدام از ما ممکن است
رمانی باشد که هیچ وقت خوانده نشود .من رمان زندگی خودم را مینویسم چون به این باور رسیده ام که داستان یک زندگی را دختری با چشمان سیاه وپسری با عشق افسانه ای زیبا نمیکن.
دبلکه زیبایی داستان به آن است که خوانده شود ،فهمیده شود وح
چیزی که قرار است بنویسم ممکن است عاشقانه نباشد شاید مانند داستان زندگی معمولی آدمهایی باشد که روزی ه
زاران نفر مانند آنها را دیده ایم ،از کنار آنها گذر کرده ایم وحتی پیش خودمان فکر نکردیم که زندگی هر کدام از ما ممکن است
رمانی باشد که هیچ وقت خوانده نشود .من رمان زندگی خودم را مینویسم چون به این باور رسیده ام که داستان یک زندگی را دختری با چشمان سیاه وپسری با عشق افسانه ای زیبا نمیکن.
دبلکه زیبایی داستان به آن است که خوانده شود ،فهمیده شود وح
چیزی که قرار است بنویسم ممکن است عاشقانه نباشد شاید مانند داستان زندگی معمولی آدمهایی باشد که روزی ه
زاران نفر مانند آنها را دیده ایم ،از کنار آنها گذر کرده ایم وحتی پیش خودمان فکر نکردیم که زندگی هر کدام از ما ممکن است
رمانی باشد که هیچ وقت خوانده نشود .من رمان زندگی خودم را مینویسم چون به این باور رسیده ام که داستان یک زندگی را دختری با چشمان سیاه وپسری با عشق افسانه ای زیبا نمیکن.
دبلکه زیبایی داستان به آن است که خوانده شود ،فهمیده شود وح
چیزی که قرار است بنویسم ممکن است عاشقانه نباشد شاید مانند داستان زندگی معمولی آدمهایی باشد که روزی ه
زاران نفر مانند آنها را دیده ایم ،از کنار آنها گذر کرده ایم وحتی پیش خودمان فکر نکردیم که زندگی هر کدام از ما ممکن است
رمانی باشد که هیچ وقت خوانده نشود .من رمان زندگی خودم را مینویسم چون به این باور رسیده ام که داستان یک زندگی را دختری با چشمان سیاه وپسری با عشق افسانه ای زیبا نمیکن.
دبلکه زیبایی داستان به آن است که خوانده شود ،فهمیده شود وح
چیزی که قرار است ب
نویسم ممکن است عاشقانه نباشد شاید مانند داستان زندگی معمولی آدمهایی باشد که روزی ه
زاران نفر مانند آنها را دیده ایم ،از کنار آنها گذر کرده ایم وحتی پیش خودمان فکر نکردیم که زندگی هر کدام از ما ممکن است
رمانی باشد که هیچ وقت خوانده نشود .من رمان زندگی خودم را مینویسم چون به این باور رسیده ام که داستان یک زندگی را دختری با چشمان سیاه وپسری با عشق افسانه ای زیبا نمیکن.
دبلکه زیبایی داستان به آن است که خوانده شود ،فهمیده شود و
درباره این سایت